آزمون کانکور امسال نیز بدون حضور دختران در حال برگزاری است. دور اول که شامل برخی ولایتهای کشور میشد به روزهای پنجشنبه و جمعه (17 و 18 جوزا) هفتهی گذشته، بدون حضور دانشآموزان دختر سپری شد.
دخترانی که از تعلیم بازمانده اند، برای سومین سال متوالی نیز باید منتظر بمانند، انتظار طولانی و طاقتفرسا که حتا تاب و توان را از بسیاری آنان ربوده است. بیشتر دختران بازمانده از تعلیم و تحصیل، دچار افسردگی شده، مایوسانه و خاموشانه رنج میکشند.
زینب (نام مستعار) یکی از این دختران است. میگوید این روز ها از هر چیز گریزان است. در کنج اتاق مینشیند و با کتاب های رمان وقت میگذراند: «نشستن در اتاق برایم گریختن از مواجهه با سنگینی غم هایم است.»
حتا از همصنفی های دوران مکتبش که دوستان صمیمی استند، خبری ندارد. به گفتهی خودش عمدا نمیخواهد احوالی از آنان بگیرد:«دوستانم مرا یاد روز های خوبی میاندازد که گذشت؛ اما آن حال خوب زود میگذرد و وقتی تنها میشوم ذهنم متلاشی میشود. بدترین روزهای عمرم را این روز ها میگذرانم.»
نردیک به سه سال قبل در ۲۷ سنبله دروازهی مکتب ها، به روی دختران بالاتر از صنف ششم از سوی حکومت جدید در افغانستان، بسته شد. این خبر واکنش داخلی و جهانی در پی داشت. زینب، این خبر را از تلویزیون شنید؛ اما اعتنایی نکرد و آن روز تا دم دروازه مکتب «مغلان» شهر غزنی رفت. باور کردن اینکه دروازههای مکتب بسته شود، برایش سخت بود؛ اما این اتفاق افتاده بود. بعد از مطمئن شدن از بستهشدن مکتب ها، با ناامیدی تمام به خانه برگشت. آن زمان صنف نهم مکتب بود و آن روز آغاز آشفتگیاش بود که تا توانست با بغض گلویش مقابله کرد؛ اما در نهایت، گریست.
وقتی حرفی از خاطرات و یادهای دورهی مکتب بهمیان میآید، گلویش را بغض میگیرد و با آه سرد و نگاه مایوسانه دنبالهی پرسشهای ما را میگیرد.
از زینب خواستم از دوران مکتب و درس برایم بگوید. میگوید، حتا یک روز هم در مکتب غیرحاضری نمیکرد و میخواست دانشگاه برود و در رشته خبرنگاری ادامه تحصیل بدهد:« تصمیم داشتم ژورنالیزم بخوانم، در کنار درسهای مکتب زبان انگلیسی میخواندم و در همان روز های قبل از سقوط جمهوریت، روی مهارت های کمپیوترم نیز کار میکردم. در تمام برنامه های فرهنگی و آموزشی مکتب سهم فعال داشتم.» با گفتن این حرف بغض امانش میبُرد و برای فروخوردن بغضش سکوت میکند. من هم نمیخواهم بیشتر از این خاطرات مکتبش را شخم بزنم. از ادامهی پرسش در مورد مکتب به آرامی میگذرم و در مورد حال و احوال این روزها ازش میپرسم.
روزهایی که به کندی میگذرد
مراحل اولی پروسهی امتحان کانکور امسال، همین روز ها در جریان است. اگر مکتبها بسته نمیشد زینب امسال امتحان کانکور را سپری میکرد و وارد دانشگاه میشد. ولی او این روز ها بیشتر از قبل گوشهنشین شده و روزها خود را در اتاق قفل میکند.
میگوید که نشستن در کنج اتاق برایش گریختن از فضای بیرون است. فضای که همصنفیهای پسرش روز های آینده، امتحان ورودی دانشگاه را سپری میکنند:«حس تنفری عجیبی دارم. چرا نمیتوانم در امتحان شرکت کنم؟ چرا نمی توانم دانشگاه بخوانم؟ چون دخترم!»
در کوچه و پسکوچه ها صبحگاهان پسران به سوی مکتب حرکت میکنند، معمولا یونیفورم مکتب مشخص هم دارند. زینب از این صحنه متنفر است: «از اینکه جای دختران را خالی میبینم، حس بدی دارم. حتا به برادران خود هم حسادت میکنم.»
در مورد آینده از وی میپرسم که اگر این روزها گذشت که طبعا میگذرد، بهقول حافظ شیرازی «چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند» چه برنامههایی دارد، آیا بازهم میخواهد دانشگاه برود و خبرنگاری بخواند؟
اعتراف میکند که نگاهی امیدوار کننده به آینده ندارد. غم عجیبی در وجودش رخنه کرده، خاطرات دوران مکتب به صورت پراکنده به ذهنش خطور میکند: «این شرایط باید از بیخ و بن عوض شود. سنگینی که این وضعیت برایم فراهم کرده امکان جنبیدن را از من گرفته است.»
نزدیک به سه سال قبل با روی کار آمدن امارت اسلامی و سقوط چمهوریت، دروازه مکتبها به روی دختران بالاتر از صنف ششم بسته شد. یکسال و اندی پس از آن، سطح محدودیت فراگیرتر شد و دروازههای دانشگاه نیز به روی دختران بسته شد. اکنون نیز به رغم خواستهای جهانی و داخلی دختران از تعلیم و تحصیل در مکتب و دانشگاه محروم اند.
گزارشگر: شعبان رحیمی