Site icon aashtimedia.com

روایتی از درون تاریکی؛ جنگ بر سر نان

نزدیک غروب آفتاب است.پایتخت امروز هم روز گرم و سوزانی بود. جنب و جوش خیره‌کننده‌یی در غرب کابل، ساحه برچی سیتی سنتر  به چشم می‌خورد. دو روز مانده به عید و بعضی‌ها خوشحال و بعضی ها غمگین اند. در هر چند ده متری نیروهای طالبان با پیراهن تنبان، مسلح و مخابره به‌دست ایستاده اند. در پس‌زمینه صدای فروشنده‌ها و رفت‌و‌آمد موتر ها گوش آدم را پر می کند. بیرو بار پیش‌روی نانوایی «اتفاق» بیشتر از هر جای دیگری جالب توجه است. دروازه نانوایی باز است و هوای گرمی از داخل نانوایی به بیرون می‌آید. چهار نفر داخل نانوایی کار می کنند که از چهره‌ی شان فهمیده می‌شود از گرمای تنور به تنگ آمده اند.

دو

پیش‌روی نانوایی «اتفاق» کمی‌پایین‌تر از برچی بزنس سنتر آدم های استند که کرخت و بی سروصدا  در کنار پیاده‌رو، روی دو پا یا روی کراچی دستی نشسته‌اند و به اطراف خود خیره مانده اند. همه مثل مانکن‌ها بی‌حرکت اند.بیشتر شان لباس های کهنه و کفش‌های پاره دارند. در این جمع دو دختر، سه پسر، ۱۵ مرد و شش زن به چشم می خورند. مردان که همه سال‌خورده اند، به شکل خط مستقیم پشت‌سر سایبان دراز چوکی‌های ایستگاه صف کشیده‌اند و زنان  و کودکان در سمت راست نانوایی روی زمین نشسته اند. همه‌گی نگاه‌های رازآلودی دارند، نگاه های که به یک نقطه خیره می‌مانند و غم عجیبی در درون دارند. غم نان!

سه

مردم، یک نفری دو نفری یا خانواده‌گی در حال عبور و مرور اند و پلاستیک‌های میوه‌های ‌خشک و کیک و کلچه و بعضی‌ها لباس‌های نو در دست دارند. شماری از میان عابران  برای گرفتن نان در کنار دکه‌ی نانوایی برای نان‌خریدن می ایستند و نان را گرفته داخل پلاستیک می کنند و می‌روند. از یک ساعت بیشتر می‌شود که به نانوایی و نان نگاه می‌کنند. نزدیک شب است و برای شب باید نان پیدا کنند. کسانی که نان می‌خرند به آن‌ها اندک توجه‌ی نمی‌کنند. چند لحظه بعد، ساعت ۷ و چند دقیقه‌ی بعد از ظهر مردی با لباس سفید و واسکت سیاه پیش‌روی دکه‌ی‌نانوایی می ایستد و ۲۰ دانه نان برای ۲۶ نفر می‌خرد و نان‌ها را به یکی از پیرمرد ها می‌دهد. پیرمرد برای هر نفر یک دانه نان تقسیم می کند؛ اما شش‌ مردی که در آخر  صف بودند نان به آن ها نمی‌رسد. یکی از میان شش نفر چیغ و داد سر می‌دهد و با عصبانیت می‌گوید:« نان باید مساویانه تقسیم شود» پنج نفر دیگر نیز اعتراض می‌کنند. اما کسی گوش نمی دهد. سروصدا بر سر تقسیم نان بیشتر می شود و رفته رفته کار به دست به یخن شدن دو پیر مرد می‌رسد. جمعی از مردم به تماشا ایستاد می‌شوند و بعضی نزدیک نانوایی  می‌شوند و مانع درگیری دو پیرمرد. بعد از چندین فحش، هوا رو به تاریکی می شود و همه راهی خانه ها می شوند. پیر مردی که برایش نان نرسیده بود، آخرین کسی بود که ایستاد شد و به چهارطرفش نگاه کرد، به سوی کوچه‌ی روبرو حرکت کرد و در تاریکی ناپدید شد.

در هنگام جنگ لفظی دو پیر مرد؛ مرد فروشنده‌یی که در حال دیدن ماجرا بود گفت:« هر روز همین قصه است، نمی‌فامم چه کار کرده‌ایم ما مردم که این قدر بدبخت استیم؟»

نویسنده: شعبان رحیمی

Exit mobile version