aashtimedia.com

غم نان و چرخ روزگار؛ چرخی که به دشواری می‌چرخد

گذشته‌‌اش را با آینده مقایسه می‌کند؛ اولی تاریک بود و دومی تاریک‌تر می‌نماید. چاره‌ای ندارد جز این‌که از بی‌عدالتی سرنوشت گله کند. تصور چنین وضعیت اسف‌باری برای اسماعیل “نام مستعار” از همان اول دردناک بود از همان روزی‌که حکومت قبلی سقوط کرد و نظام جدیدی در افغانستان حاکم شد، ساخت‌وساز و کارهای تعمیراتی نیز تعلیق شد. آغاز بی‌کاری اسماعیل از همین نقطه است. قبل از این به حیث کارگر روزمزد در بناهای در حال احداث در شهر مزارشريف کار می‌کرد و بچه هایش علی و زهرا “نام‌های مستعار” در مکتب و کودکستان درس می‌خواندند. بی‌کاری و بی‌پولی سفره‌ای‌ خانواده‌ی چهارنفره اسماعیل، را خالی‌تر می‌کند. او به هر دری به دنبال کار می‌دود؛ اما گاهی «نمی‌شود که نمی‌شود.» بعد از هفت ماه بیکاری در مزارشریف دوستان و اقارب او برایش توصیه می‌کنند که به کابل برود، تا مگر بتواند لقمه‌ی نانی در شهر پنج میلیونی کابل نصیب او و فرزندانش نیز شود.

زندگی در کابل

 ماه اول زندگی در کابل برای اسماعیل ۵۱ ساله بدون کار است. نمی‌داند با آمدن  به کابل کار خوبی کرده یا نه؛ بعد از یک ماه در یک شرکت کوچک خصوصی کار پیدا می‌کند. کار اسماعیل جمع کردن زباله‌هایی است که خانواده‌ها پشت دروازه‌های شان‌ می‌گذارند و اسماعیل با کراچی دستی‌اش آن را در زباله‌دانی‌های محل منتقل می‌کند. دست‌مزد ماهانه‌اش چهار هزار افغانی‌ست. آخرِ هر ماه پرداخت کرایه‌ی خانه و پول مصرف آب و برق به اضافه‌ی خوراک و پوشاک خانواده به دوش اسماعیل است. اما با چهار هزار افغانی چه می‌شود کرد؟ اسماعیل چاره‌ی ندارد جز کار کشیدن از پسر 11 ساله و دختر 8 ساله‌اش. برنامه‌ی کاری فرزندانش را طوری تنطیم کرده تا آنان بتوانند به مکتب نیز بروند.

کودکانی که در کوره‌ی روزگار به پختگی رسیده اند

علی”مستعار” شیرین زبان است و زود ارتباط برقرار می‌کند. می‌گوید، صنف چهارم مکتب است. اما حرف‌هایش شبیه به کودکی نمی‌ماند که صنف چهارم باشد، انگار روزگار سخت، آدم‌ها را زود پخته می‌کند. از این‌که به کسی در باره‌‌ی شغل پدرش بگوید خودداری می‌کند. می‌گوید «پدرم را وقتی سر کار می‌رود نمی بینم؛ فقط می بینم شب با کراچی خانه می آید.»

علی، همراه با کراچی آب میوه فروشی

خواهرش زهرا “نام مستعار” هشت ساله است. کودک لاغر و خجالتی. چهره‌اش همیشه خاک‌آلود است و غمی بزرگی در چهره‌اش موج می‌زند. همیشه در وقت‌ کار لباس مخصوص مکتب به تن دارد. می‌گوید صنف دوم است و می‌خواهد در آینده داکتر شود تا مادرش را که پای درد است، تداوی کند. از این که مکتب برای دختران از صنف شش به بعد ممنوع است، خبر دارد؛ اما با امید واری می‌گوید «تا من صنف شش می‌شوم، دختران اجازه می‌یابند به مکتب بروند.» انگار امیدواری و ادامه دادن در ذات آدمی‌زاد است، بی‌جا نگفته اند که «آدمی‌زاد ریشه‌اش در فراموشی‌ست»؛ فراموش می‌کند وادامه می‌دهد.

تقلای هر روزه برای نان

صبح‌گاهان وقتی هوا نیمه تاریک است، اسماعیل سر کار می‌رود. کمی بعدتر ساعت هفت صبح، علی با کمک مادرش، کراچی را که در آن آب‌میوه  آماده کرده سر کوچه‌ی پیش مکتب می‌آورد. در یک طرف کراچی نوشته است «سوپر ژاله‌ی صدف، مخصوص گرما» آب میوه‌ی که علی می‌فروشد دو نوع است«۱۰‍‍‍ افغانیگی» و «پنج افغانیگی». علی تا ساعت ۱۲ و نیم بعد ازظهر آب‌میوه می‌فروشد. ساعت یک بعد از ظهر باید مکتب برود، درست نیم ساعت بعد از رخصت شدن زهرا.

خواهرش  زهرا، همین که از مکتب رخصت می‌شود، می‌آید جای علی را پر می‌کند و آب‌میوه می‌فروشد. هر دو، از یک کیف استفاده می‌کنند. علی کیف کتاب را از زهرا می‌گیرد و می‌رود خانه تا نان بخورد و بعد به مکتب برود. او تا ساعت چهار بعد ازظهر که پدرش از سر کار می‌آید، آب‌میوه می‌فروشد و صدا می‌کند:«ده روپه، پنج روپه. ده روپه پنج روپه» پدر وقتی از سرکار برگشت، زهرا دخترش را به خانه می‌فرستد و خود کراچی آب‌میوه فروشی را بالا و پایین می‌برد و آب‌میوه می‌فروشد.

زهرا (مستعار) همراه با کراچی آب میوه

اسماعیل با رضایت توام به ناچاری می‌گوید از وضعیت زندگی راضی است؛ به گفته‌ی خودش روزانه 200 افغانی درآمد دارد. او ازاین‌که کودکانش کار می‌کنند احساس گناه و شرم‌ساری می‌کند. می گوید: «در مزار خوب یا بد؛ بالاخره چرخ روزگار می‌چرخید؛ اما در کابل بچه هایم درست درس خوانده نمی توانند. مانده‌ام ده سال بعد جواب شان را چه بدهم؟»

گزارشگر: شعبان رحیمی

Exit mobile version