مایکل اس. بردی
مترجم: نگین قنبری- صدانت
خیلی عادی است که فکر کنیم رنج کشیدن بد است و باید از آن کاست. اما رنج کشیدن میتواند به طرق مختلف خوب باشد. هم به شکل ذاتی [طبیعی] (به عنوان مزیت سیستمهای تنانهای که پوششدهندهی آسیبهای وارده و رفع آنها هستند) و هم به شکل عرضی [فرعی] (به عنوان مولد فضیلتهایی چون شجاعت، بردباری، شفقت و تواضع). من میخواهم بر این عقیده تأکید کنم که رنج کشیدن عملکرد مهم دیگری نیز دارد؛ لازمهی خردمندی است. درگذشته کسانی به این ایده باور داشتهاند. به عنوان مثال، این یک اصل تفکر بودایی است که در افسانه های گوتاما بودا، بیان شده است. این افسانهها شیوههایی را توضیح میدهند که در آنها تجربهی درد و رنج لازمهی دستیابی به رشد اخلاقی و وارستگی است. این ایده در تفکر یونانی نیز برجسته است. از این رو آیسخولوس درسرود زئوس در آگاممنون می نویسد:«زئوس، کسی که مردم را به تفکر فرا خواند، هم او مقررکرده است که حکمت تنها از طریق رنج به دست آید.» و این ایده که رنج کشیدن، درک و خرد را به سطحی بالاتر میبرد نیز در مرکز تفکر نیچه است. او به شیوه معمول خود مینویسد:هر آنچه که کسی از ژرفا، راز، نقاب، شهامت، زیرکی، بزرگی نصیب برده است همانا برآمده از رنج، برآمده از انضباط رنجی عظیم نبوده است؟
اما چرا رنج کشیدن برای خردمندی بسیار ضروری است؟
به نظر میرسد مشخصا دو خط فکری دراینجا نویدبخش است. خط فکری اول برمیگردد به حیاتی بودن رنج برای آشکار شدن برخی از ارزشها برای ما شبیه به همین را مارک جانستون با توجه به (ضد) ارزشهایی چون «امر مبتذل…امر وحشت آور، یکنواخت و قدیمی…امر مشمئزکننده، استدلال میکند. از نظرجانستون تأثیرپذیری از چنین چیزهایی برای شناخت آنها ضروری است. اما رنج، درک ما را از طیف وسیعی از ارزشهای منفی نیز آسان میکند، با متمرکز کردن توجه ما بر موقعیتهای ارزشگذارانه، و ترغیب به جستوجوی دلائلی که به این مربوطند که آیا چیزها به همان شکلی هستند که عواطف ما نشان میدهند یا نه. زیرا پیوندهای بسیار نزدیکی بین احساس و توجه وجود دارد؛ و یکی از کارهای مهمی که عواطف برای کمک به ما در زندگی معرفتی انجام میدهند، این است که در ابتدا توجه ما را بر روی یک موضوع یا رویداد متمرکز نگه میدارند تا زمانی که به تصویر متمایزتری از موقعیت ارزشگذارانه خود برسیم. این تأثیر به ویژه در مورد عواطف منفی برجسته است، که موجب تمرکز و توجهی موضعی و محدود به جای توجهی فراگیر و کلی میشو. از آنجایی که دستیابی به دیدی متمایزتر از اشیاء و رویدادهایی که بار عاطفی دارند در مرکز درک آنها قرار دارد، و از آنجا که درک، یکی از مولفههای اصلی خردمندی است، پس دشوار است که فکر کنیم فضیلت دوم بدون توجه متمرکز و درک ارزشی که حاصل رنج است، دستیافتنی باشد.
مولفه دوم خرد، نوع خاصی خصلت تاملی دارد. در اینجا نیز، رنج به ویژه، آن رنجی که در نتیجه تجارب دشوار یا آسیب زای زندگی رخ میدهد بسیار بیشتر از تجربیات مثبت موجب تاملی سودمند میشود. آن تامل سودمندی که تصور میشود حیاتی ترین بخش در رشد پس از آسیب و استرس است، نوعی تامل در خویشتن است که در آن فرد سعی میکند تجربیات خود را درک کرده ، معنا کند و آنها را در روایتی وسیعتر از زندگیاش بگنجاند. از این رو دن مک آدامز می نویسد: «رویدادهای منفی در مقایسه با رویدادهای مثبت، به طورکلی فعالیت شناختی بیشتری ایجاد میکنند و موجب تلاش بیشتری برای پرداختن به دلائل پشت رخدادها میشوند. به داستان زندگی که میرسیم، به نظر میرسد که رویدادهای منفی نیاز به توضیح پیدا میکنند. آنها روایتگر داستان را به چالش میکشند تا درکی روایی از رخدادهای بد به دست دهد. این اندیشه با کار اخیر وست استرات و گلوک، نیز تقویت میشود که میگویند: تامل، در قالب «پردازش اکتشافیِ تجربهی دشوار زندگی» یک عامل تعیینکننده و همسو با خردمندی است. فرضیه آنها این است که «افراد از طریق تامل در خویشتن، توالی فکر، احساس و عمل در زندگی واقعی را برای کسب معنا بازسازی، تحلیل و تفسیر میکنند. درسهای زندگی و بینشهایی که از طریق تامل در خویشتن به دست میآیند، منجر به درک و شناختی عمیقتر و پیچیدهتر از زندگی میشوند که میتوانیم آن را خرد بنامیم. نوع تامل مد نظر آنها در اینجا، به دنبال درک چرایی ارزشمندیهای خاص اشیا و رویدادها نیست. در عوض، پردازش اکتشافی رویکردی تحقیقی، تحلیلی و تفسیری به تامل درخویشتن درباره رویدادهای زندگی است که بر معناسازی (بیرون کشیدن درسی و بینشی)، پیچیدگی و رشد بر پایهی گذشته تأکید دارد. شواهد تجربی برآمده از سه مطالعه، فرضیه آنها را تأیید کردهاند، و ذکر این نکته مهم است که نتایج به تجربیات منفی مربوط میشوند.
چرا تامل در تجربیات منفی به جای مثبت میتواند با خرد مرتبط باشد؟ یک پیشنهاد این است که تأمل در تجربیات مثبت میتواند ما را به شکنندگی آنها برساند، یا به اینکه این تجارب صرفا نتیجه خوش بیاری هستند و تأملی مانند این ممکن است اساسا تجربه مثبت را به تمامی بی اثرکند. فرض کنید به طور اتفاقی با معشوق خود ملاقات کنیم. [مثلا] سریک برخورد در ازدحام یک میخانه. در چنین مواردی میشد به راحتی اینطور رقم بخورد که ملاقاتی رخ ندهد، عاشق نشویم و از لذت با هم بودن در ادامه ی زندگی هم خبری نباشد. این نوع خوش بیاری که می توانست به راحتی از کنار ما بگذرد، چیزی نیست که بخواهیم در آن تامل کنیم. اگر ده دقیقه دیرتر به میخانه می رسیدم چه؟ به همین خاطر است که ما از عمیق شدن در معنای تجربیات مثبت روگردانیم، از سر درد از بین رفتن آنها.
توضیح نهایی هرچه که باشد، به نظر میرسد تجربهی رنج به غایت برای رشد و پرورش دو مولفه اصلی خردمندی، درک ارزشها و تامل کردن در خویشتن، ارزشمند است، چنان که بدون آنها در دستیابیمان به آن فضیلت عملی که در مرکز زندگی معرفتی و عملیمان قرار دارد جای تردید خواهد بود. بدیهی است که رنج برای دستیابی به خرد کافی نیست؛ اما ملاحظات فوق قویاً نشان میدهند که لازم است.